black flower(p,266)
black flower(p,266)
تهیون: خیلی اعتماد به نفس داری تهیونگ... من هیچ وقت عاشقت نبودم چه برسه به اینکه دست به همچین کاری بزنم.
به تهیونگ که با سرعت لیوان رو خالی میکرد گفت و به دیوار تکیه داد.
تهیونگ: دروغ نگو.... شنیده بودم که عشق آدما رو دیوونه می کنه اما انتظار این رو...
تهیون نفس عمیقی کشید و حرف دوست پسر سابقش رو قطع کرد.
تهیون: اونطوری که تو فکر میکنی نیست.
تهیون دستش رو به پیشونیش کشید.
تهیون: تو این ماجرا من هیچ نقشی ندارم و فقط مجبورم که اینجا باشم.
با بیچارگی گفت و ابروهای تهیونگ بالا پرید.
تهیونگ: اگه نقشی نداشتی که اینجا نبودی
تهیون آهی کشید.
تهیون: تو از هیچ چیز خبر نداری
روی زمین سر خورد و نشست.
تهیونگ: من هیچ چیز نمی دونم؟ خب تو بهم بگو تا بفهمم.
تهیونگ با صدای نسبتا بلندی گفت و توی جاش تکونی خورد.
تهیون: من.... من به اون زن بدهکارم.... یا باید پولشو بهش برگردونم و یا کمکش کنم پس من راه دوم رو انتخاب کردم.
با صدای قدم های کسی که از پله ها پایین می اومد، حرفش رو قطع کرد ایستاد و انگشتشو رو لباش گذاشت و هیسی کشید.
تهیون: اومد.... باید دهنت رو ببندم تهیونگ... متاسفم وگرنه اون اینکار رو می کنه.
تهیون گفت و بدون اینکه به تهیونگ فرصت حرف زدن بده با عجله یه بار دیگه دهن تهیونگ رو با چسب بست و ساکتش کرد.
مرد: چیکار میکنی؟ کمکش نکردی که فرار کنه؟
یه مرد با صدای بلند و خشدارش پرسید و تهیونگ خشکش زد.
اوه ....
تهیون: خیلی اعتماد به نفس داری تهیونگ... من هیچ وقت عاشقت نبودم چه برسه به اینکه دست به همچین کاری بزنم.
به تهیونگ که با سرعت لیوان رو خالی میکرد گفت و به دیوار تکیه داد.
تهیونگ: دروغ نگو.... شنیده بودم که عشق آدما رو دیوونه می کنه اما انتظار این رو...
تهیون نفس عمیقی کشید و حرف دوست پسر سابقش رو قطع کرد.
تهیون: اونطوری که تو فکر میکنی نیست.
تهیون دستش رو به پیشونیش کشید.
تهیون: تو این ماجرا من هیچ نقشی ندارم و فقط مجبورم که اینجا باشم.
با بیچارگی گفت و ابروهای تهیونگ بالا پرید.
تهیونگ: اگه نقشی نداشتی که اینجا نبودی
تهیون آهی کشید.
تهیون: تو از هیچ چیز خبر نداری
روی زمین سر خورد و نشست.
تهیونگ: من هیچ چیز نمی دونم؟ خب تو بهم بگو تا بفهمم.
تهیونگ با صدای نسبتا بلندی گفت و توی جاش تکونی خورد.
تهیون: من.... من به اون زن بدهکارم.... یا باید پولشو بهش برگردونم و یا کمکش کنم پس من راه دوم رو انتخاب کردم.
با صدای قدم های کسی که از پله ها پایین می اومد، حرفش رو قطع کرد ایستاد و انگشتشو رو لباش گذاشت و هیسی کشید.
تهیون: اومد.... باید دهنت رو ببندم تهیونگ... متاسفم وگرنه اون اینکار رو می کنه.
تهیون گفت و بدون اینکه به تهیونگ فرصت حرف زدن بده با عجله یه بار دیگه دهن تهیونگ رو با چسب بست و ساکتش کرد.
مرد: چیکار میکنی؟ کمکش نکردی که فرار کنه؟
یه مرد با صدای بلند و خشدارش پرسید و تهیونگ خشکش زد.
اوه ....
- ۱۱.۹k
- ۲۵ آبان ۱۴۰۴
دیدگاه ها (۳)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط